1

من هر موقع با علی می رم بیرون کلی خوش بهم می گذره و کلی ک* کلک در میاریم ولی همیشه یه زمانی توی اون بازه حواسم جمع می شه و عمیقن احساس ناراحتی منو فرا می گیره. اینکه زندگیم فاقد معنا و هدف مشخصه. هرکی منو می بینه فکر می کنه احمقم که اپلای نکردم. یه عده دیگشون میگن احمقی که نه تنها اپلای نکردی که پنج ساله کردی ولی من این حس رو ندارم. اپلای برای من صورت مساله رو تغییر نمی داد. اپلای کردن سخت نبود. تافل می خواست و تمام. هیچ چیز دیگه ای نمی خواست ولی من فکر می کنم اپلای کردن صورت مساله من رو تغییر نمی داد. یه هدف کوتاه مدت دیگه بود که باز باید دوباره یه هدف کوتاه مدت دیگه جایگزینش می کردم تا زندگیم بی معنا نشه ولی یه جایی می رسید که می دیدی هدف بلند مدتی وجود نداشته که تو هدف های کوتاه مدت براش تعریف کردی. اون موقع برای من زودتر از بقیه رسیده. خیلی زودتر. البته که این هم می تونه خوب باشه هم بد. خوب که خودتو نجات بدی. فکر کنی و نزاری این بنا کج بره بالا و بد اینکه ممکن باعث بشه اون ساختمون هیچ وقت بالا نره. یعنی اگه درست حواست باشه همون جوری هم می شد یه ساختمون کج برد بالا و تا یه کجی معقولی نگهش داشت نسبت به اینکه هیچی نساخته باشی بهتر بود. یعنی یه 10 طبقه خوب ساخته نشده از یه کج دو طبقه خوب ساخته نشده (با فرض اینکه تو هردوتا بشه زندگی کرد و مشکل "خیلی" خاصی تهدیدت نکنه، بهتره!

2

از اون کار کذایی اومدم بیرون. قرار بود یه ماه آزمایشی اونجا باشم و بعدش قرارداد ببندیم با این جال بعد چند روز بهش گفتم شوق و اشتیاق ندارم. محیطش رو هم دوست نداشتم. اما یه دلیل خیلی مهم تر هم داشتم و اون اینکه احساس بردگی بهم دست میداد بهشون سفته بدم. تو اون مدت کوتاهی که اونجا بودم، فکرم متمرکز نمی شد. من حتی اون فیلد رو دوست نداشتم. از همون اولِ اول که اگه دوست داشتم قطعن انتخاب بهتری برای پروژه کارشناسی ام هم انجام می دادم!

کل عایدی این داستان، هدر دادن زمان قابل توجهی سر هماهنگی  بود و بس! اصن من نمی فهمم مگه می خواستن چه گهی بخورن که چند ماه این پروسه مصاحبه رو طول داده بودن. انی وی کار درستی کردم اومدم بیرون و جلوی ضرر رو هر موقع بگیری منفعته.

3

دارم به یه چیزی فکر می کنم که می دونم غلطه ولی وسوسه شدم. بد هم وسوسه شدم. اگه تونستم تو دو روز کلک این داستان رو بکنم، بهش فکر می کنم. دقیق هم فکر می کنم. شاید حتی پی اش رو بگیرم.

4

دلم برای دو هفته پیش تنگ شده. خیلی زیاد. آخرین باری که همینقدر دلم برای هم چین چیزی تنگ می شد راهنمایی بودم. همونجایی که هیچ هدف کوتاه مدتی نداشتم. درست مثل الان. فاقد معنا. اون موقع معنای زندگیم تراوین بود! الانم خودم رو سرگرم کردم و این خیلی بده.

نمی دونم نمی دونم.

پراکنده گویی های روزمره 3

پراکنده گویی های روزمره 2

پراکنده گویی های روزمره 1

یه ,رو ,هم ,اون ,نمی ,هدف ,فکر می ,می کنم ,هدف کوتاه ,کوتاه مدت ,دلم برای

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طلبه شهید حسین رستمیان مرجع خرید و فروش انواع کفپوش ورزشی ,مت یوگا,استپ ورزشی شهرگوهران خلاصه کتاب و جزوات درسی مرکز رژیم دیابت و درمان غذایی خرید فالوور ایرانی و لایک اینستاگرام تولد دانلود کتاب و خلاصه کتاب و جزوه cafeseo آدرس تلفن دفتر عقد و محضر ازدوج در تهران